سفارش تبلیغ
صبا ویژن




اندیشه نگار

یکی باید باشه تو زندگیت بعد خدا
که روزای سرد بی مهری رو با محبتش گرم کنه
یکی که از نگاه حیرانت آشوب درونتو بفهمه و تسلی باشه برات
یکی که وقتی از بیرون میای
از گودی زیر چشمت بگه گرسنه ای؟
و با سرعتی باور نکردنی  برات نوشیدنی و غذای گرم آماده کنه تا چشای بی فروغت جون بگیرن...
یه مهربون که آغوش محبتش تنها جایی باشه اول از همه توی گیر و دار زندگی یادش می افتی ....
یکی که از سکوتت از بیقراریات بفهمه دلت جایی گیره ...
وقتی که هوا رو به سردی میره بگه لباس بیشتر بپوش هوا سرده ...
قبل ازینکه بلایی سرت بیاد حواسش بهت باشه ..
آره ..یکی باید باشه که آلامت رو مرحم گذار باشه ....
یکی که وقتی کسی سرت داد زد  و دلتو شکست .. بتونی  باهاش درد دل کنی و اصلا حالیت نباشه اینی که داره حرفاتو میشنوه دلش از پوست پیاز نازکتره ....
و با دل شکسته خودش دل تو رو  به زندگیت گرم میکنه ....
یکی که سنگ صبورت باشه و بتونی زندگیتو ادامه بدی ...
یکی که با نگاه به چشاش سرگردونیت کم  بشه و با مهر بی بدیلش غماتو از یاد ببری
یکی که وقتی که نیست دونه دونه موهای سرت سفید شه و پیر بشی ....
یکی باید باشه که جاشو هیشکی پر نکنه ..

توو خیالت توو رویات همش حس کنی پیشته حتی اگر نباشه و رفته باشه ....
یکی که من ندارمش اما همش نگاهم میکنه.
....................................................
قدر مادراتونو بدونید که ما همه ی زندگیشونیم
برای شادی روح  همه ی مادران آسمانی صلوات بفرستید ..

مادرانه


نوشته شده در دوشنبه 99/11/6ساعت 11:17 صبح توسط اندیشه نگار نظرات ( ) |

زمزمه کنان موهایم را شانه می کشم

و به یاد می آ ورم 

روزهایی را که انگشتان تو شانه ی موهایم بود 

در آیینه به تار تارشان با دقت چشم می دوزم 

ناگهان برق چشمانم

نگاهم را به دیدگانم ثابت می کند 

در مقابل آیینه 

مات و مبهوت 

می نشینم و می اندیشم 

به هر آنچه که گذشت 

داستانم در برگ برگ خطوط صورتم 

 در تار تار سفیدی موهایم 

روان و خوانا

نوشته است 

و لبخندم که بر لبانم خشکیده است

ماجرا را بی سرو ته

به پایان می برد .. ..

.

.متن و عکس : اندیشه نگار 


1398331

متن و عکس : اندیشه نگار 

اگزالیس

 


نوشته شده در شنبه 98/4/15ساعت 10:7 صبح توسط اندیشه نگار نظرات ( ) |

خاطرات بی غبار من
در برابر همین چشمها
می آیند و میروند
بی هیچ سکونی

از تو و بودن تو
از چشمهایت
از مکث کوتاه میان کلماتت
از نفس های عمیق میان افکارت
حرف میزنند.

از تو و رفتن تو ..
از خنده های زودگذر آخرین روزت..
از واپسین نگاه غمبارت ...
همه را به یاد دارم ..

حتی آخرین دم و بازدمت ..
واشکهایم بدرقه میکنند همین خاطرات بی غباررا ...

.
اندیشه نگار 


نوشته شده در جمعه 97/11/19ساعت 6:0 عصر توسط اندیشه نگار نظرات ( ) |

دلتنگم ....
و سردردی که مدتها نا پیدا بود باز به سراغم آمده است
هیچکدام را مرحمی نیست
در این شب پاییز
نه دلتنگیم که از نبود توست
و نه سردردی که امانم را بریده است
دلتنگم ..
دلتنگ دلتنگیهایت ...
و اینکه باز سراغم را بگیری
یا اینکه باز به خانه ام بیایی ..
دلتنگ اینکه بگویی :
...مراقب خودت باش
دارد هوا سرد میشود ...
آه ...
مادرم ...
تو کجایی ؟
سردت نیست ؟؟؟..


نوشته شده در شنبه 96/9/18ساعت 11:0 صبح توسط اندیشه نگار نظرات ( ) |

من تار و پود اندیشه ام 
 در پیچ و تاب اسلیمی ها
در میان برگ های طلایی ختایی ها 
در رنگ رنگ پر ناز گلبوته ها
در غمزه ی گل‌های شاه عباسی
و.....
در تلالو درخشش ترنجها 
....
وقتی تو نبودی
شکل گرفته است....
و منی که حالا عاشق توام 
ریشه در چرخش این عناصر دارم ..... 
اینگونه است که چون 
ساقه های پیچکی در تسلیم اسلیمی 
پر راز و رمز توام 
....
نگاهم از طلایی پرهای ختایی ها 
روشن شده است و..
بر مژگانم شبنم گلبرگ های شاه عباسی ها....
میدرخشد.....
 

 

. متن و عکس :  اندیشه نگار 

.

شمسه


نوشته شده در شنبه 96/9/18ساعت 11:0 صبح توسط اندیشه نگار نظرات ( ) |


من هنوز وقت نکرده ام فکر کنم
به آنچه تو گفتی و...
آنچه من شنیده ام....
به دستهای خسته‌ام که روزهاست
به عشق
به زندگی
دست نداده ام
به اشکهای داغ جاری از دو گونه ام
خوب فکر کرده ام..
من هنوز در اندیشه ی نگاه آخرت
در آغوش بهت و حیرتم....
 و سردی هوا تمام حس بودن مرا
منجمد نموده است...
و خوابهای بی سر و تهم ..
که دست مرگ در آن... 
روبروی صورتم
به رقص آمدست...
من هنوز وقت نکرده ام فکر کنم
که بر سرم چه آمدست...
یا که بر سرم چه رفته است....
من خودم را به باد...
به باران سپرده ام...
و در گریز از این همه ناگزیر...
تو را به یکتا خدا ی خود سپرده ام....


.

اندیشه نگار 9698.

.

به باران سپرده ام
.
.


نوشته شده در چهارشنبه 96/9/8ساعت 6:0 عصر توسط اندیشه نگار نظرات ( ) |

مسافرم
امروز برخلاف  همیشه
خیال تو را
با خود به همراه نخواهم برد....
از میان کتابهایم
کتابی برمیگیرم
رها از تمام تو...
میان امواج واژه هایش
غرق خواهم شد..
قبل از آن  وصیت میکنم 
.برای نجاتم تلاشی نکنید...

.
.
.

اندیشه نگار

96626

سفر


نوشته شده در یکشنبه 96/6/26ساعت 7:0 صبح توسط اندیشه نگار نظرات ( ) |

 

 وقتی تو نیستی 
همه چیز رنگ دیگریست 
نه خنده هایم 
ونه آنچه که در خیالم میگذرد 
مثل گذشته نیست 
نمیدانم ..
و دوست داشتم بدانم 
که در آن لحظه آخر ،
چه بر تو گذشت ..؟
هیچ ،یاد ما را با خود برده ای..؟
اینک ماههاست که از تو دورم ..
اما تو ...
اینگونه مپندار 
هنوز صدای قدمهایت را میشنوم 
و صدایت را ...
وقتی به نام صدایم میکنی، 
ومن چه سرخوشم از شنیدن این صداها
این سرخوشی هم جور دیگریست.

 .

اندیشه نگار 

95

 


نوشته شده در پنج شنبه 95/7/8ساعت 8:0 صبح توسط اندیشه نگار نظرات ( ) |

آفتاب تابان
.
هوا این روزها
جور دیگریست .....
گوش بسپار...

(آهسته میگویم )...
تو هم میشنوی؟؟
صدای آمدن کسی را
بی صدا می شنوم ....

که در تمام لحظه های فکر و اندیشه ام.....

جاریست

اندیشه نگار 

یا اباصالح المهدی ادرکنی 

.

آفتاب تابان


نوشته شده در دوشنبه 95/5/4ساعت 2:0 صبح توسط اندیشه نگار نظرات ( ) |

 لعنت ابدی بر کسانیکه
باعث شدند که این
زیبای جاری
این جلوه حیات
این خلقت شگفت
مهریه دخت نبی (ص)
....این آب....
...شرمگین شود
از آن رو
که نتوانست درآن بحبوحه ظلم و بیداد
خود را
به لبهای عطشان
آل نبی (ص) برساند
ودر این حسرت ...
شرمسار ماند ...........

.
متن :ناندیشه نگار 

محرم 94
.


نوشته شده در دوشنبه 94/11/19ساعت 6:0 عصر توسط اندیشه نگار نظرات ( ) |

   1   2      >

 Design By : Pichak